دلیجان شبانه
نویسنده: کنانتین پائوستوفسکی با ترجمه سخی غیرت
منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت، شماره سوم، از سال دوم، صفحه ۵۹-۷۲، شماره مسلسل هفتم، میزان – قوس ۱۳۷۰
من میخواستم فصل جداگانهیی در باره نیروی تخیل و اثر گزاری آن بر زندهگی انسان بنویسم پس از مدتی تامل و تفکر، عوض آن فصل، داستانی در باره اندرسن شاعر نگاشتم. به نظرمن، این داستان میتواند هدف مرا بر آورده سازد و حتی تصویری روشنتر در باره تخیل نسبت به گفتاری کلی در این زمینه، ارایه کند.
…………………….
در یک مهمان خانه کهنه و کثیف شهر ونیس (در ایتالیا) رنگ قلم پیدا نمیشد. بلی، آنجا کسی به رنگ قلم ضرورتی نداشت چی میکرد؟ صورت حساب مهمان خانه هم مفصل نبود که کسی به ثبت و نگارش آن بپردازد. با آنهم هنگامیکه کریستان اندرسن در این مهمان خانه اقامت گزیده، در دوات فلزی اندکی رنگ قلم هنوز وجود داشت. با استفاده از آن اندرسن به نگارش افسانههایش پرداخت. ولی لحظه به لحظه افسانه رنگ پریدهتر میشد زیرا اندرسن چندین بار در رنگ آب انداخت. با وجود چنین ترفندی وی نتواست افسانهاش را به پایان رساند. پایان سعادت بار در ته دوات باقیماند.
اندرسن دریغش را با افشاندن دست از خود راند و بران شد که افسانه بعدی را این طور عنوان کند:«قصهیی که در ته دواتی خشکیده باقیماند.»
از شهر ونیس خوشش آمد و آن را «نیلوفر شگفته» نام گذاشت. بر فراز دریا ابرهای پاییزی متراکم میشدند. در کانالها آب کثیف در تموج بود. در چار راهیها باد سردی میوزید. اما هنگامی از پس ابرها خورشید پدیدار میشد، از زیر زنگار دیوارها مرمر گلابی رخ میکشید و شهر از پشت پنجره اتاق چنان مینمود که تابلوییست از کارهای نقاش کهن سال ونیسی کانالیتو.
آری، ونیس، شهر زیبا و اندوهناک بود. سرانجام زمان آن فرارسید که اندرسن به مقصد ادامه سفر، و نیس زیبا را ترک گوید.
از این جهت بود که چون خدمتگار مهمان خانه را فرستاد برایش تکت دلیجان خریداری کند تا شام همان روز سوی شهر ویرنا حرکت نماید، اندوهی در دل اندرسن چنگ نمیزد.
هنگامیکه دلیجان از ونیس بیرون رفت کم کمک بارش میبارید. بر فراز دشت گل آلود، شب بالهای سیاه خود را گسترد.
راننده با عصبانیت غر زد که مگر ابلیس خودش مقرر داشته است که دلیجان شب هنگام از ونیس سوی ویرونا حرکت کند!
مسافران پاسخی ندادند.
راننده سکوت کرد و در دل بر زمین و زمان تف انداخت و مسافران را هشدار داد که غیر از نیم سوز موجود در چراغ حلبی دلیجان دیگر شعمی وجود ندارد.
مسافران بدین موضوع توجه نکردند. آنگاه راننده به عقل سلیم مسافران خود مشکوک شد و علاوه کرد که ویرونا یک حفره کور است، و برای آدمهای نجیب مناسبتی ندارد.
مسافران میدانستند که موضوع از این قرار نیست، لاکن هیچ کس نخواست اعتراض کند. در دلیجان سه مسافر بود: اندرسن، کشیشی پیر و اخم کرده و بانویی که خودش را در بالای پوش پیچیده بود. گاهی به نظر اندرسن میرسید که بانو زنی جوانی است، گاهی پیر، گاهی زیبا و گاهی نا زیبا، تمام این تصورات نتیجه بازی شعله کم فروغ نیم سوز چراغ بود. سو سوی چراغ اشکال مختلف هر طوریکه دلش میشد، بانورا روشن میکرد.
اندرسن پرسید:
– چطور اگر چراغ را خاموش کنیم؟ اکنون دیگر بدان نیازی نیست. پسانتر اگر به چراغ احتیاج افتد، در تاریکی خواهیم ماند.
کشیش لب به سخن گشود:
– چنین فکری هر گز در کله یک نفر ایتالیایی خطور نمیکند.
– چرا؟
– ایتالیاییها استعداد آن را ندارند که پیشبینی کنند. آنها هنگامی به هوش میآیند و سرو صدا راه میاندازند که دیگر کار از کار گذشته است.
اندرسن پرسید:
– معلوم میشود جناب پدر روحانی به این قوه بی خیال و بیفکر تعلق ندارند؟
کشیش غضبناک پاسخ داد:
– من اترشی هستم.
گفت و گو گسست. اندرسن پف کرد و چراغ خاموش شد بعد از مدتی سکوت بانو به سخن آغازید:
– در این منطقه ایتالیا بهترین وقت سفر شب تاریک است.
– به هر صورت سرو صدای چرخها مارا افشا میکند.
کشیش به دنبال این گفتهاش افزود:
– بانوییکه به سفر میپردازد، بهتر است یکی از اقوام خود را همراه داشته باشد.
بانو پاسخ داد:
– همراه من پهلویم نشسته است.
بانو به شیرینی تمام خندید منظور بانو اندرسن بود. اندرسن کلاهش را بر داشت و بخاطر چنین اعتمادی از بانو سپاس گذاری کرد. به مجردیکه نیم سوز چراغ خاموش شد، آوازها و بویها سر بلند کردند انگار خوشحال گردیدند که از شر رقیبی لجوج رهایی یافتهاند. آواز سم اسپان، خش خش چرخها بر ریگ و جغل دشت، صدای فنر کالسکه و ضربههای قطرههای بارش بر پنجرههای دلیجان بلندتر شدند و بوی تندی علف نمناک و مرداب بر پنجرههای دلیجان هجوم آورد.
اندرسن انگار با خویش گپ میزد، گفت:
– حیرت انگیز است! انتظار داشتم در ایتالیا بوی درختان جنوب را بشنوم و اکنون هوای کشور شمالی خود را استنشاق میکنم.
بانو گفت:
– همین حالا همه چیز عوض میشود. ما روی تپهها میرسیم هوای آنجا چیز دیگریست.
گرمتر است.
اسپها گام بر میداشتند. دلیجان واقعا سوی بلندی میرفت اندرسن خواب بود.
هنگامیکه بیدار شد، پیش از همه دیدهگانش به تماشای یک ستاره سبز رنگ روشن شدند. ستاره درست بر فراز زمین میدرخشید. احتمالا، ناوقت شب بود.
دلیجان توقف کرده بود. از بیرون سروصدایی به گوش میرسید.اندرسن به صداها گوش داد. راننده با چند زن چانه میزد. آنها دلیجان را در راه متوقف ساخته بودند.
صدای زنها چنان جذاب و زنگدار بود انگار نغمههایی از حنجره طلایی آوازخوانی بیرون میآمد. راننده موافقت نمیکرد زنها را در مقابل پولی که آنها پیشنهاد میکردند، تا منزل برساند. زنها بیک صدا میگفتند ما هر سه هر نفر، هر چه پول داشتیم رویهم گذاشتیم و بیش از این چیزی نداریم.
اندرسن مداخله کرد و به راننده گفت:
– بس است بقیه پول شان را من میپردازم. و اگر شما مزخرفات خود را بس کنید پول بیشتری هم میدهم.
راننده به زنها گفت:
– خوب، زیبا رویان بفرمایید سوار شوید. از مریم عذرا سپاس گذاری کنید که این مسافر خارجی ولخرج است و غم پولش را ندارد. احتیاجی ندارد شما و مکرونی پارساله برای او یکی هستید.
کشیش آه کشید:
– یا حضرت عیسی!
بانو گفت:
– دخترها، پهلوی من بنشینید. این طور گرمتر خواهیم بود. دخترها زمزمه کنان، در حالیکه با ر و بنه خود را دست به دست میکردند. به دلیجان سوار شدند. با مسافران احوال پرسی نمودند. از اندرسن تشکر کردند و در جاهای خود قرار گرفتن.
در دلیجان بوی پنیر گوسفندی و نعناع بلند شد. اندرسن در تاریکی به سختی درخشش گوشوارههای ارزان قیمت شیشهیی دخترها را میدید.
دلیجان بهراه افتاد. باز ریگ زیر چرخهای به صدا در آمد. دخترها آرام به گفت و گو پرداختند. بانو خطاب به اندرسن گفت:
– آقا آنها میخواهند بدانند شما کیستید. آیا واقعا یک شاه زاده خارجی هستید؟ و یا جهانگردی معمولی؟
اندرسن حدس زد که بانو نیشخندی بر لب دارد و بدون تامل پاسخ داد:
– من غیبگو هستم. میتوانم در تاریکی ببینم و آینده را پیشگویی کنم و بلی، یک شاهزاده فقیری هستم از کشوری که روزگاری شاهزاده هملت در آن زندهگی میکرد.
یکی از دخترها ذوقزده پرسید:
– اوهو، بگویید در این تاریکی چی را دیده میتوانید؟
اندرسن جواب داد:
– مثلا شما را میبینم. من شما را با چنان وضاحتی میبینم که دل من از زیبایی شما لبریز از خوشی میشود.
با این گفته اندرسن احساس کرد عرق سردی بر پیشانیش نشست. همان حالتی به او دست داد که هنگام آفرینش شعر و افسانه او را فرا میگرفت.
در چنین حالتی هیجان و دلهره، جریان نیرومند واژهها که معلوم نبود از کجا سر چشمه میگیرد، احساس ناگهانی نیرویی شاعرانه و احساس توانمندی و تسلط بر دل آدمی، او را در خود میپیچید.
انگار در یکی از داستانهایش سر صندوق جادویی با سروصدای زیاد گشوده شد. در این صندوق اندیشههای بیان نشده و احساسات خفته قرار داشتند. و در این صندوق تمام زیباییهای زمین، همه رنگها و آواها، نسیمهای عطرآگین، گسترههای دریاهای بزرگ، همهمه جنگل، رنجهای عشق و شادی کودکی پنهان شده بودند.
اندرسن نمی دانست بر این حالت چی نامی بگذارد. برخی آن را الهام، عدهیی شوق، برخی استعداد آفرینشی میگویند.
اندرسن سکوت کرد و سپس آرام گفت:
…من بیدار شدم و در نیمه شب صداهای شما را شنیدم. همین برای من کافی بود، ای دوشیزهگان زیبا، که شما را بشناسم و حتی بیشتر از آن دوست تان بدارم، به مانند خواهران خودم. من به نکویی شما را میبینم. شما دختری هستید با موهایی اندک روشن، پر سروصدا و شوخ. و هر چیز زنده را چنان دوست میدارید که در وقت کار در باغچه پرندهگان خوش الحان روی شانههای شما مینشینند.
یکی از دخترها با صدایی آهسته که خوب شنیده میشد گفت:
اوهو، نیکولینا! او در باره تو صحبت میکند!
– نیکولینا، شما دل گرمی دارید. اگر بر کسی که دوستش دارید حادثهیی اتفاق بیفتد، شما بدون اندک تامل هزاران فرسنگ کوههای پوشیده از برف و دشتهای سوزان را زیر پا میگذارید و خود را به او میرسانید. برای این که نجاتش دهید. آیا راست نمیگویم؟
آیا راست نمیگویم نیکولینا آهسته و مضطربانه پاسخ داد:
– معلوم است که میروم….حالا که شما این طور پیشگویی میکنید! اندرسن پرسید: دخترها نامهای خودتان را بگویید؟
عوض همه یکی جواب داد:
– نیکولینا، ماریا و انا.
– خوب ماریا، من نمیخواستم در باره زیبایی شما صحبت کنم، به زبان ایتالوی خوب گپ نمیزنم . ولی در جوانی درمقابل خدای شعر سوگند یاد کردم زیبایی را در هر جایی که ببنیم، ستایش نمایم.
کشیش آهسته آه کشید:
– یا حضرت عیسی! مگر او را جن گرفته است! حتما دیوانه شده است که این طور مزخرف میگوید.
– زنهایی هستند که راستی از زیبایی حیرت انگیز بر خورداراند. چنین زنهایی اغلب دورنگرا هستند. آنها در تنهایی با آتش دل ملتهب خود میسوزند. شعلههای این آتش گویی از دورن، چهره شان را روشن میکند. شما، ماریا، از آن جملهاید. سر نوشت چنین زنهایی اغلب غیر عادیست. یا بسیار غم انگیز است یا بسیار سعادت بار.
بانو پرسید:
– آیا چنین زنهایی را گاهی ملاقات کردهاید؟
– بار اول است سخنان من همچنان به نشانی شما بانوی گرامیست.
بانو با صدایی لرزان اظهار داشت:
– من فکر میکنم شما این سخنان را بر زبان نمیآورید، بخاطر آنکه راه دراز ما کوتاه شود. اگر چنین باشد نسبت به این دوشیزه زیبا و نیز نسبت به من رفتار شما خشن و ظالمانه است.
– بانوی عزیز در زندهگی مانند لحظه فعلی هیچ وقت جدی نبودهام، ماریا پرسید:
– خوب، سرنوشت من چی میشود؟ خوشبخت خواهم بود یا بد بخت؟
– شما با وجودیکه یک دختر ساده و روستایی هستید از زندهگی توقع بسیار دارید. به این سبب دست یافتن شما به خوشبختی آسان نیست. لاکن شما با آدمی در زندهگی روبرو میشوید که پاسخ گوی مطالبات دل سخت گیر شما باشد. برگزیده شما البته، آدمی نازنین خواهد بود. شاید او یک نقاش، شاعر و یا مبارز راه آزادی ایتالیا باشد.. . و شاید چوپانی ساده و یا ملوانی، ولی روحی بزرگ خواهد داشت. سر انجام همهاش یکیست.
ماریا با شرمندهگی اظهار داشت:
– آقا، در تاریکی شما را نمیبینم و به این سبب خجالت میکشم از شما بپرسم که اگر چنین آدمی دل مرا ربوده باشد چی باید کرد؟
من فقط چند بار او را دیدهام و حتی نمیدانم حالا کجاست.
اندرسن شادمانه پاسخ داد:
– او را جستجو کنید. جوینده یابنده است و چون او را یافتید عاشق تان میشود. انا با خوشحالی داد زد:
– ماریا! پس صحبت بر سر همان نقاش اهل ویروناست: ماریا بر او داد زد:
– چپ باش!
بانو لب به سخن گشود:
– ویرونا چنان شهر بزرگی نیست که نتوان در آن کسی را پیدا کرد. نام مرا به خاطر بسپارید. نام من یلینا گویچییولی است. من در ویرونا زندهگی میکنم، هر باشنده این شهر خانه مرا به شما نشان میدهد. شما، ماریا، به ویرونا بیایید. شما تا لحظهیی که آن حادثه سعادت بار اتفاق افتد، آن سان که غیبگوی ما بیان کرد، در منزل من زندهگی خواهید کرد.
ماریا در تاریکی دست یلیناگویچییولی را پیدا کرد و آن را روی رخسار داغ خود نهاد.
همه سکوت کرده بودند. اندرسن متوجه شد که ستاره سبز خاموش گردید. ستاره آن سوی زمین پنهان شد. و این معنی میداد که شب از نیمه گذشته است.
انا که از همه دخترها پر گپ تر بود از اندرسن پرسید:
– چطور، در باره من چیزی نمیگویید؟
اندرسن مطمئن پاسخ داد:
– شما فرزندان بسیار خواهید داشت. هر صبح مقدار زیاد وقت شما صرف شستشو و شانه کردن موی آنان خواهد شد. شوهر آینده شما در این امر با شما کمک خواهد کرد.
انا پرسید:
– آیا این پترو نیست؟ اوه، مگر به این خروس کلنگی احتیاجی دارم؟
– همچنان شما باید وقت زیادی را صرف کنید تا روز چند بار بر دیدهگان پر فروغ و کنجکاو آنها بوسه زنید.
کشیش با عصبانیت اظهار داشت:
– در قلمرو حضرت پاپ چنین سخنانی ناروا گنجایش ندارد.
کسی به گپ کشیش توجه نکرد.
دخترها بازهم به سر گوشی پرداختند. زمزمه آنان غالبا با خندههای بلند قطع میشد. سر انجام ماریا پرسید:
– آقا بالاخره ما میخواهیم بدانیم شما کی هستید. آخر ما که نمیتوانیم در تاریکی ببینیم.
اندرسن پاسخ داد:
– من شاعری آوارهام. جوان هستم. موهای مشکی مجعد وانبوه دارم و رخساری گندمگون. چشمهای آبی من همیشه میخندند، زیرا گرفتاری ندارم و هنوز عاشق نشدهام. یگانه مصروفیت من این است که برای آدمها تحفههای کوچکی تقدیم کنم و به اعمالی خوشباورانه دست یازم. برای این که آنها نزدیکان مرا مسرور سازند. یلیناگویچییولی پرسید:
– مثلا چی اعمالی؟
– به شما چی بگویم؟ پارسال تابستان با آشنای جنگلبان خود یوتلاندی زندهگی میکردم. باری در جنگل قدم میزدم و به چمنی رسیدم که سمارقهای بسیاری روییده بودند. همان روز دو باره به این چمن آمدم و در زیر هر سمارق یا چاکلتی پیچانده شده در زر ورق یا خرمایی، یا دسته گلی از گلهای کوچک مومی، یا انگشتانهیی با نوازی رنگین پنهان کردم. صبح روز دیگر با دختر جنگلبان به آنجا رفتم او هفت ساله بود. و در زیر هر سمارق دخترک این اشیای غیرعادی را پیدا کرد. فقط از خرما خبری نبود. شاید زاغی آن را ربوده بود. ای کاش میدیدید دیدهگان کودک با چه فروغی میدرخشیدند! من به او اطمینان دادم که تمام این اشیا را از ما بهتران پنهان کردهاند.
کشیش با قهر گفت:
– شما کودکی معصوم را فریب دادید. این گناه کبیره است!
– خیر، این فریب نبود. این حادثه را در تمام طول زندهگی به یاد خواهد داشت. و به شما اطمینان میدهم دل او به آسانی مهربانی را فراموش نمیکند. مثل دل آدمهایی که چنین افسانهیی ندارند و زود سخت میشوند. افزون بر آن، جناب پدر روحانی، میخواهم به عرض برسانم که به شنیدن موعظهیی که سفارش آن را نداده باشم عادت ندارم.
دلیجان توقف کرد. دخترها انگار جادو شده باشند از جای شان تکان نمیخوردند. یلیناگویچییولی سرش را پاین انداخته و خاموش بود راننده چیغ زد:
– ای خوشگلها، بیدار شوید! رسیدید! دخترها بازهم سر گوشی کردند و بر خاستند.
ناگهان در تاریکی دستهایی نیرومندی در گردن اندرسن حلقه زدند و لبهای داغ روی لبایش قرار گرفتند. از لبهای داغ واژههای سپاس گذاری همچون پرندهگان بیرون پریدند و اندرسن از روی صدا ماریا را شناخت و نیکولینا نیز تشکر کرد و او را با احتیاط و مهربانی بوسید اما بوسههای انا پر سروصدا و ممتد بودند.
دخترها از دلیجان پاین جستند. دلیجان بر جاده سنگ فرشی به راه خود ادامه داد اندرسن از پنجهره به تماشی بیرون پرداخت. جز تاج چار درخت که در پهنای آسمان به سختی سبزی میزد، چیزی دیده نمیشد. صبح در حال زایش بود. ویرونا با عمارات شکوهمند خود اندرسن را به حیرت انداخت. زیبایی ساختمان ها گویی با یکدیگر رقابت میکردند. معماری موزون و هماهنگ شهر باید در آرامش روحی شهروندان مساعدات میکرد. ولی روان اندرسن بی قرار بود. شام شده بود که اندرسن حلقه دروازه خانه گویچییولی را که در جادهیی کم عرضی واقع شده بود کوبید. این جاده سوی تپهیی که بالای آن قلعهیی قد بر افراشته بود، کشیده میشد. دروازه را خود یلینا به روی اندرسن گشود. پیراهن مخمل سبز اندام او را تنگ پیچیده بود. پر توی از مخمل بر دیدهگان بانو می نشست و به نظر اندرسن میرسید که چشمهای زن سبز سبزاند و زیبایی شگفت انگیزی در آنها موج میزند.
بانو هر دو دستش را سوی اندرسن دراز کرد، با انگشتان خنک خود دستهای بزرگ او را فشرد و سپس اندکی عقب رفت و مهمانش را سوی تالار رهنمایی کرد.
یلینا ساده و صمیمی اظهار داشت:
– چقدر رنج کشیدهام.
تبسمی گناه آلود بر لبان بانو دوید و ادامه داد:
– چقدر به شما نیاز دارم:
رنگ از رخ اندرسن پرید. تمام روز با هیجانی در اندیشه زن بود. اندرسن میدانست که میتوان به گونه دردناک هر سخن هر مژه گمشده، هر ذره غبار دامن یک زن را دوست داشت. اندرسن این را، میفهمید. اندرسن فکر میکرد اگر چنین عشق را در پای یلینا بریزد، دل او گنجایش آن را نخواهد داشت. چنین عشقی آن قدر جفا و سرور، اشک و خنده با خود میاورد که نیرویش بسنده نخواهد بود تمام دگرگونیهای حیرت انگیز آن را تحمل کند. و کی میداند، شاید در نتجیه چنین عشقی پروانههای رنگین افسانههایش بالهای شان را جمع کنند و برای همیشه از نظر نا پدید گردند. آن وقت، اندرسن، چی ارزشی خواهد داشت!
به همه حال، سر انجام عشق او بیجواب خواهد ماند. بارها چنین حادثههایی برایش آمده بود. زنهایی همچون یلینا که هوس به آنان تسلط دارد در یک روز اندوهناک ناگهان متوجه میشوند که مرد محبوب شان زشت و نفرت انگیز است. در چنین حالاتیکه مرد از خویشتن منزجر میشود، اندرسن بارها نگاههای زهر آلود و نیشخندهای تمسخر را پشت سر خود احساس کرده بود در چنین حالاتی انگار پاهایش چوبیاند از ارادهاش تابعیت نمیکردند. بر زمین میافتاد و آرزو میکرد ای کاش زمین چاک شود و او را فرو بلعد. اندرسن خودش را تسلیت میداد! «صرف در تخیل عشق میتواند جاودانه باشد و درهاله مقدس شعر فروغ درخشان آن به خاموشی نگراید. به نظر میرسد خیلی مقدس میتوانم عشق را در تخیل خود پرورش دهم تا این که در واقعیت مزه آن را بچشم.»
به همین جهت بود که اندرسن به دیدار یلینا آمد تا او را ببیند و با او وداع کند و دیگر هیچ وقت هوس دیدار او را نکند.
اندرسن نمیتوانست اندیشهاش را مستقیما با یلینا در میان گذارد. آخرحادثه یی آنها را پیوند نمیداد. صرف طی یک شب در دلیجان همسفر بودند و میان شان صحبتی هم اتفاق نیفتاد اندرسن در آستانه دروازه تالار توقف کرد و به تماشا پرداخت . در یک گوشه تالار تندیسه مرمری دیانا در روشنی کمرنگ شمعی سپید میزد انگار از حیرت زیبایی فوق العاده خویشتن رنگش پریده بود.
اندرسن پرسید:
چی کسی در تندیسه این دیانا صورت زیبای شما را جاویدانه ساخته است؟
یلینا پاسخ داد:
– کانووا.
و چشمانش را پایین انداخت بانو گویا حدس میزد که در روان اندرسن چی میگذرد.
اندرسن با صدایی خفه گفت:
– آمدم اظهار اخلاص نمایم. من از ویرونا فرار میکنم. یلینا به چشمان اندرسن نگریست، اندکی تامل کرد و اظهار داشت:
– من شما را شناختم شما شاعر و افسانه نویس مشهور کریستیان اندرسن هستید. به نظر میرسد که در زندهگی واقعی نیرو و شهامت شما برای عشقی کوتاه و زود گذرهم کفایت نمیکند. در زندهگی از افسانه هراس دارید.
اندرسن اعتراف کرد:
– تقدیرمن چنین است.
یلینا اندوه گینانه بر وی نظر انداخت، دستهایش را روی شانههایش گذاشت و گفت:
– چی باید کرد، شاعر آواره نازنیم؟ بگریزید!
خود تان را نجات دهید! بگذارید چشمان شما همیشه بخندند. ولی اگر در پیری خسته و ناتوان شدید فقرو بیماری به سراغ تان آمد، شما فقط یک کلمه بگویید و من هزاران فرسنگ راهمچون نیکولینا پیاده از طریق کوههای پر برف و دشتهای سوزان پیش مرد محبوب خود خواهم آمد برای اینکه تسلی دل او باشم.
یلینا خودش را راحت در چوکی انداخت و با دستها صورتش را پوشانید. شمعها را در شمعدانیها میگریستند و نوری ملایم در فضای تالار پخش میکردند.
اندرسن متوجه شد که چگونه از لای انگشتان ظریف یلینا قطره اشکی فرو غلتید در روشنی شمع درخشید و روی پیراهن مخمل او نشست.
اندرسن خودش را در دامن یلینا رها کرد، صورتش را بر پاهای ظریف و نیرومندش نهاد. یلینا بدون آنکه چشمهایش را بگشاید دست دراز کرد به نوازش موهایش پرداخت و سرش راخم نمود و با لبهای داغ هود بر لبهای اندرسن دسته گل بوسه کاشت.
یلینا آهسته گفت:
– بروید! بگذارید خدای شعر به خاطر جوری که روا میدارید شما را ببخشاید.
اندرسن بر خاست. کلاهش را بر داشت و به سرعت دور شد. در تمام شهر ویرونا ناقوسهای شام گاهان به صدا در آمده بودند.
آنان دیگر هر گز یکدیگر را ندیدند، اما همیشه در باره همدیگر فکر میکردند.
شاید به این علت که اندکی پیش از مرگش اندرسن بهیک نویسنده جوان گفت:
– بخاطر افسانههای خود قیمت گزافی، حتی غیر قابل تصور، پرداختهام. به خاطر آنها از سعادت خویشتن صرف نظر کردم و لحظههای را قربان نمودم که تخیل علی رغم همه نیرومندی و همه درخشش آن باید به واقعیت جا خالی کند.
دوست من، یاد بگیرید که تخیل را به خاطر خوشبختی انسانها و بخاطر خوشبختی خویشتن و نه به خاطر اندوه و رنج، در تسلط خود در آورید.
سال ۱۹۵۵