فردوسی در قلمرو فلسفه
نویسنده: عارف پژمان
منبع: فصل نامه فرهنگی، ادبی و پژوهشی حجت، سال اول،صفحه۵۵-۶۶شماره سوم، میزان- قوس۱۳۶۹٫
ما نامجویان بسیار گوی افزون خواه گسسته از تبار فرهنگی خویش پیر طوس سخن سالار زبان والای خود، آن سنت گذار سترگ، آن با آفرین و خشور بیهمتا را که آرنده صحیفه آزدادی است و دارنده رسالت خویشتن شناسی تا کنون آنسان که بایسته است نشناختهایم. هر سال که گردونه زمان به زاد روز یا روز خاموشی او برابر میشود به یادش میافتیم. و مگر نه اینست که میان روان شب گرفته ما و روان او و جهان ما و جهان او برزخی است ژرف و گسترده . نه پالودهگی نهاد او را داریم و نه جوشش و گرمای درون او را و نه توان به کاری سترگ و دیرمان خاموشانه دل نهادن را. سرشت او سرشت سیلان کننده دریا بود که از چگادهای تاریخ فرود آمد و بر زمین خشکسار زمانه خویش راه پیمود و دیوارهای دژ تحجر و با خود بیگانه فرهنگی را در هم شکست و ستیز انسان آگاه را با خود زیستی طبیعت با زبانی استوارتر از «پولاد خراسانی » به گزارش پرداخت.
هنگامیکه عنصری، سخنور دانشمند نامبرده آن روزگار، چنان مظهر با خود بیگانه گی فرهنگی و هوا خواه چیرهگی فرهنگ و زبان بیگانه بر قلمرو و فرهنگ و زبان خودی چشن سده را مینکوهید ومحمود را به برگزار نکردن آن اندرز میداد:
تو مردی دینی و این رسم رسم گبران است
روا نداری برسم گبــــــرکان رفتن
جهانیان به رسوم تو تهنیت گـــــــویند
تو را به رسم کیان تهنیت نگویم من(۱)
فردوسی که نمیخواست فرهنگ پر بار زاد بومش همانند بره بی آزاری به سوی مرتع تبعید، به سوی گمنای نابودی رانده شود چون درختی تناور قامت بر افراشت و نه تنها بر روزگار خویش که بر سدههای آینده نیز سایه گسترده. و مگر این پاد آوای او نیست که در سده هفتم هجری از زبان شمس تبریزی میشنویم:
«….زبان پارسی را چه شده است بدین لطیفی و خوبی معانی لطایف که در پارسی آمده است در تازی نیامده است.»(۲)
در شاهنامه نامیرای فردوسی اینجا و آنجا به اندیشههای ژرف فلسفی بر می خوریم . با آنکه او از گفتگوهای فلسفی به گونه آشکار دوری جسته است و در کناره جویی از فلسفه زاده نابههنجاریهای دورانی که فردوسی در آن میزیست.
آنگونه که میدانیم در خراسان کهن پس از تمرکز یافتن نسبی فیودالیزم در روزگار غزنویان عرصه گفتن و نوشتن بر دانشمندان آزاد اندیش تنکتر شد وفلسفه پژوهان و خرد گرایان به جزیره کتابهای فلسفی تبعید شدند. در مجمل التواریخ و القصص میخوانیم:
«….محمود بن سبکتگین ….به ری آمد با سپاه و روز دوشنبه ت سبع جمادی الاول ولی سنه عشرین و اربع مائه. ایشان را جمله قبض کرد و چندان خواسته از هر نوع به جای آمد که آن را حدو کرانه نبود و تفصیل آن در فتحنامه نوشته است که سلطان محمود به خلیفه القادر بالله فرستاد و بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند…مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سرایهای ایشان بیرون آورد و زیر درختهای آویختهگان بفرمود سوختن.»(۳)
و اگر فردوسی در آن روزگار گفته است:
آیا فلسفه دان بسیار گــــــــــوی نپویم به رای که گـــــویی بپـــوی
ترا هر چه بر چشم بر بگـــذرد بگنجد همی در دلت با خـــــــــرد
چنان دان که یزدان نیکی دهش جز آنست و زین برمگردان منش
سخن هیچ بهتر ز توحید نیست به نا گفتن و گفتن ایزد یکی است
به هیچ روی نباید این سخنان او را گونهیی «فلسفه زدایی» پنداشته. همین فردوسی در دورانی که نه کس را یارایی بحث فلسفی است و نه کس را دلیری شنفتن آن چنین فریاد بر میدارد:
خرد را و جان را که یارد ستـــود و گر من ستایــــــم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود از این بس بگو کافرینش چه بود
باری این نوشته سبک مایه که چون دسته گل خشکیدهیی در پای تندیس پر شکوه فردوسی تلاشی است برای راه یافتن به دنیا اندیشهها و باورهای فلاسفی او.
۱- برداشت فردوسی از واژه «حکیم»
از چندین جای شاهنامه بر میآید که فردوسی، همانند بسیاری از فرزانه گان پارین ما، واژه«حکیم» را به معنای فلیسوف به کار برده است چنان که در مرگ فیلقوس و بر تخت نشستن اسکندر در باره ارسطو چنین می گوید:
سکندر به تخت نیا بر نشست بهی جســــت و دست بدی را ببست
یکی نامــداری بدان که به روم کزاو شاد بود آن همه مرزو بوم
حکیمی که بــــدار سطالیس نام خــردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاکـــرایی زبان کرد گویا و بگــرفت جای
در نامهیی که سکندر به استاد خویش ارسطو مینویسد از ارسطو چنین یاد شده است:
چونامه ببــــــردند نزد حکیـم دل ارسطالیس شد پر ز بیـــــم
درهنگام رسیدن تابوت سکندر:
همان ارسطالیس پیش اندرون جهانی براو دیدهگان پر ز خون
حکیما رومی شدند انجمـــــن یکی گفت کای پیل رویینه تن
ز پایت که افگند و جایت که جست کجات آن همه حزم و رای درست
در داستان کید و خوابگزاری جستن او از مهران:
حکیما برفتند با او به هـــــم بدان تا نباشد سپهــــــبد دژم
در پایه گذاری گنگ دژ به دست سیاوش:
چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر به بودن مزن داستان
کجا آن سرو تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامــــی مهان
کجا آن حکیمان و داننده گان همان زنجبر دار خواننده گان
همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت(۴)
۲- فردوسی در قلمرو جبر اختیار
در سرودههای فردوسی انسان اراده او از خشم اندازهای گونه گون نگریسته شده است.
در شاهنامه به اندیشههایی بر میخوریم در باره آزادی انسان در گزینش نیک و بد و کارایی کوشش و کار در رسیدند به پیروزی و کامرایی:
هر آن کس که اندیشه بد کند به فرجام بد با تن خود کند
*******
بپرسید از او نامور شهریار که از مردمان کیست امیدوار
چنین گفت کان کس که کوشا ترا دو گوشش به دانش نیوشا تراست
******
نخست آفرین کرد بر دادگــر کزو دید پیدا به گیتــــی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید
به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگـــــر باشی و پاک دین زهر کس نیابی به جز آفرین
اگر بد نشان باشی و بد کنــش ز چرخ بلند آیدن ســــرزنش
*****
چو کوشش نباشد تن زورمنـــد نیـــــارد سر آرزوها به بنــــد
بر پایه پژوهش «و لف»(۵) کلمه «قدر» سه بار و کلمه «قضا» دو بار در شاهنامه به کار رفته است.(۶)
در بزم دوم نوشینروان یا بزرگمهر و موبدان:
از ایشان یکی بود فرزانهتــــر بپرسید از او از قضا و قــــــــــــدر
که فرجام و انجام چنین سخــن چگونه است و این بر چه آید به بن
چنین داد پاسخ که جوینده مرد جوان و شب و روز با کار کــرد
بود راه روزی بر او تاروتنگ بجوی اندرون آب و بادرنـــــــــگ
یکی بیهنر خفته بر تخت بخت همی گل فشاند به او بر درخـــــت
جهاندار دانا و پرودگـــــــــار چنین آفرید اختـــــــــــر روزگار
چنین است رســم قضا و قــدر ز بخشش نیابی به کوشش گــــذر
در رزم رستم با اشکبوس:
چوزد تیر بر سینه اشکبـوس سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیرو قدر گفت ده فلک گفت احسن ملک گفت زه
گاه گاهی نیز فردوسی سر نوشت را گزیر ناپذیر، پتیاره، بد خواه و ستم گر میانگارد و بر آنست که باید فرمان آنرا بیچون و چرا پذیرفت و در برابرش گردن نهاد:
چنین بود تا بود و این تازه نیست گـــزاف زمانه بر اندازه نیست
یکی را بر آرد به چــــــرخ بلند یکیرا کند زارو خوارو نـــژند
*******
چنین است خود گردش روزگــــار نگیرد همی پند آمــــــــــوزگار
زمانه به زهر آب داده است چنگ بدرد دل شیر و چـــــرم پلنگ
*******
به گیتی چه دارید چندین امید نگــــــر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتــی بدر نمانند او هم آن تاج و تخت و کمر
*******
نوشته چنین بودمان از بوش به رسم بوش اندر آمد روشن
نوشته چنین بود وبود آنچه بود نوشته نکاهد نه هرگز فزود
گروهی از پژوهشگران بر آنند که فردوسی این اندیشههای وپژه در باره بخت و سرنوشت را از آموزشهای زروانی فرا گرفته است.
آنگونه که از«دینکرت» بر میآید در آریانای کهن سه گروه دوگانه گرا« Dualist» میزیسته اند. نخست مزد ایسنان، زردشتی که او را مزدارانیکی و نور مطلق میپنداشته و اهریمن را مظهر و نمادنا پاکی، پتیارهگی و تاریکی میشمردند.
دوم آیینی که آن را (Dusomocdenih) (کیش بد کاران و بد آموزان) مینامیدند.
پیروان این آئین داد از برین را هم منشاء نیکی و نور و هم مشاء بدی و ظلمت میدانستند.
سوم آئین جادوگرایان که دادار راشر مطلق میپنداشت و پیروان آن برای اهریمن قربانی و نیایش میگردند. خشا یارشاه که همه تاریخ نویسان از سخت گیری مذهبی او سخن رانده اند در سنگ نبشته یی که از او به یادگار مانده است چنین می گوید: « سر زمین های بودند که مردم آنها دیوان را میپرستیدند. به خواست اهورامزدا، پرستشگاههای دیو پرستان را به خاک یک سان کردم.
فرمان دوم: تو دیوان را نخواهی پرستید.»(۷)
این مغان اهریمن پرست همان جادوان دینکرت هستند(۸) پس از آن با سخت گیریهای رزدشتیان مزدا پرست کوچ مغان دیوپرست به سوی غرب آغاز شد. آنان پسس از آشنایی با اندیشه های کلدانیان و بابلیان بسیاری از باورهای آنها را در باره اختر شناسی، پرستش زمان و سپهر گردان به مثابه بنیاد و منشاء ازلی هستی فرا گرفتند و ز روان اوستا را که مظهر زمان بیکرانه است به عنوانه خداوند بزرگ و پدر اورمزد و اهریمن پذیرفتند.
به گفته دانشمندی پنداری تضادهای اجتماعی و طبقاتی زمینیان گاهی در جهان های برین نیز بازتاب مییابند و مایه و سرشت اخلاص ارباب الانواعی را که زاده پنداشت آدمیان هستند پدید می آرند و گویی دو باره بر زمین فرود می آیند و با زنده گی و اندیشه ها و روندهای اجتماعی درهم می آمیزند. در آریانای کهن ادامه نیایش دیوان زمینه پیدایی زروانیان را پدید آورد هم چنان که در هند و باستانی اسوراهای مخلوع انگیر رشد اندیشه ماده گرایانه لکایاتا گردیده بودند.(۹)
زروان در اوستا به معنای خدای مرگ، زمان و پاسبان راهی است که روان مرده گان از آن به سوی پل چنیواد راه می گشاید. بنابراین زروان در اوستا در شمار ایزدان سزاوار نیایش است و پایگاهی والاتر از این ندارد.
نخستین نویسنده غیر آریایی که درباره زروان پرستی سخن گفته ایودیموس راوس شاگرد ارسطوست که در نیمه دوم سده چهارم پیش از میلاد زنده گی میکرده است. اما سخنان این اندیشهور درباب زروان و زروان پرستی به گونهیی غیر مستقیم و از راه نوشته های دمسقیوس یکی از فیلسوفان نو افلاطونی که به دربار انوشیروان پناه گزین شد به دست ما رسیده است.
اگر روایت او را درست بپنداریم زروان پرستی در دوران پسین فرمانروایی هخامنشیان شکل گروه مذهبی مشخصی را به خود گرفته باشد. یکی از آیات یسنا(۳۰بند۳) بیانگر آن است که او رمزد و اهریمن همزادند و بنابراین ناگزیر باید پدری داشته باشند اگر این پدر به دان گونه که عده یی از پژوهش گران میاندیشند همان زروان باشد زروان پرستی ریشههای تاریخی ژرفی خواهد داشت. اینها انگارهایی هسنتد که تا هنوز به درستی روشن نشدهاند و آنچه آشکار است این است که زروان پرستی در روزگار ساسانیان پذیرفته میشود.(۱۰)
گفته اند که اردشیر بابکان به «تنسر» هیربد هیربدان خویش دستور داد که به گرد آوری اوستا و متنهای دیگر آئین مزدیسنا دست یازد و نیز دفترهای فلسفی یونان و روم را به دست آرد. در الفهرست آمده است که اردشیر کسانی را گماشت تا به یونان و روم بروند ودفترهای فلسفی را گرد آوردند.(۱۱)
مسعودی نویسنده مروج الذهب نیز تنسر را مردی دانشور و آگاه از فلسفه سقراط و افلاطون میداند.(۱۲) شاپور اول نیر به گسترش و بالنده گی دانش میکوشد و مردی آزاد اندیش بود. در دینکرت آمده که نخستین کتابهای علمی و فلسفی یونانی به دستور شاپور ترجمه شده و المجلسی بطلیموس ازاین شمار است . او گذشته از گرایش به فلسفه یونان آئین زروانی را نیز گرامی میداشت و بهرهیی از دستورهای این آئین را در اوستا وارد کرد. در فصل چهارم دنیکرت آمده است:« شاپور از تخشتران نوشتههای دینی درباره پزشکی، اختر شناسی، زمان و مکان و جوهر آفرینش و دگر گونیهای کیفی و کمی که در ندوستان و روم و دیگر سر زمین پراگنده بود گرد آورد در اوستا وارد کرد و فرمود تا نسخه درستی از همه آنان در گنج شایگان نگهداری گردد و درباره امکان همنوا ساختن همه دبستانهای اندیشه با آئین مزدیسنا بررسیهای انجام داد».(۱۳)
پس از آن خسرو انوشیروان به فرمانروایی رسید آموزشهای آذر باد مهرا پسندان(۱۴) را به مثابه بنیاد آئین رسمی کشور پذیرفت و گذشته از آن به کشتار، پیگرد و آزار مزدکیان پرداخت با زروانیان نیز ناسازگاریهای داشت. اما او نیز شیفته فلسفه بود و پیوسته برای پیوند بخشیدن و یکجا ساختن گروههای گونه گون مزدایی راه میجست. دمستقیوس هنگام سخن راندن از فلسفه پذیرفته شده روزگار انوشیروان مینویسد که مغان زمان و مکان را سرچشمه آفرینش میپندارند. این اندیشهیی است سرا پا زروانی و گواه رواج آئین زروانی در کنار دیگر شاخههای کیش مزدایی در روزگا ساسانیان.(۱۵)
(ادامه دارد)
یاد داشت:
۱- و از این هم بی آزرمانه ترچکامه مغزیست در ستایش ملکشان چند بیتی از این چکامه را بر میگزینم:
گفت فردوسی به شهنامه درون چونان که خواست
قصههای پر عجـــــــــایب فتحهای پر عبـــــر
وصف کرده است او که رستم گشت در مازنداران
گنــــــــــــده پیر جادو و دیو سفیـــــد و شیرنر
گفت چون رستم بخست از ضربت اسفتدیار
باز گشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
********
شکسته باد چنین قلمی! و باید هنگام خواندن چنین شعری که از هر واژه آن بوی دریوزه گری بر میخیزد از روان فردوسی پوزش خواست.
۲- رک به: مقالات شمس به اهتمام احمد خوشنویس، تهران ص ۵۹٫
۳- مجمل التواریخ و القصص چاپ بهار، ص ۴۰۳-۴۰۴٫
۴- برای آگاهی بیشتر رک به: احمد علی رجایی« سخن فردوسی در باره فلسفه اولی پیش از کانت یغما، مهرماه،۱۳۵۶، ص ص ۴۵۴-۴۵۷٫
۵و۶ – فریتس و لف خاور شناس نامور آلمانی و گزارنده متن کامل اوستا به زبان آلمانی (۱۸۸۴-۱۹۴۳)، تمام واژههای شاهنامه را با ذکر اینکه یک ویژهگیهای لغوی و چگونهگی کار برد دستوری آنها گرد آورنده است. پژوهندهگان و دوست داران شاهنامه از این فرهنگ نوشته های فراوانی توانند اندوخت و نیز رک به: ت. کور رویاناکی:« اعتقاد فردوسی به سر نوشت» راهنمای کتاب. ج۲، ص ۵۶۵٫
۷- رک به: م.ش« زروانیان و دهریون» نشر کرده «دنیا» ص ۵۸ .
۸- بر پایه پژوهش همین دانشمند واژه مخ در یونانی به صورت کلمه انگلیسی نیز از همین ریشه است.
۹- « زروانیان و دهریون» ص ۵۸٫
۱۰- همان، ص ۵۹٫
۱۱- الفهرست، ص ص ۳۳۳،۳۳۴ به نقل م.ش در رساله «زروانیان و دهریون»، ص ۵۹٫
۱۲- مروج الذهب، ج۱۰، ص۲۱، به نقل همان نویسنده، ص ۵۹٫
۱۳- «زروانیان و دهریون»، ص ص ۵۹-۶۰٫
۱۴- ملک الشعرا بهار او را بزرگترین گسراننده آئین مزدیسنا میشمارد و همپایه کنفوسیوس میداند.
بهار یکی از اندرز نامههای او را از زبان پهلوی و از روی نسخهیی که دستور جاماسپچی مینوچهر جی جاما سب اسانا در ۱۹۱۳ در بمبئی به چاپ رسانیده، به شعر دری بر گردانیده است.
نمونهیی از اندرزهای او:
آذر پا در افزودند تنی زاد نبود و از آن پس آیستان (نیایش) به یزدان کرد. دیر بر نیامد که آذر پا در راه فرزندی ببود. هر آئینه درست خیمی زرتشت سپیتمان را ازرتشت نام نهاد و گفت: بر خیز پسرت تات فرهنگ آموزم. پسر من کرفه اندیش بوی نه گدا اندیش چه مردم تا جاودان زنده نی چه چیز که آن مینوی است پاینده تر.
شنــــــــودم کا دانا نبودش پسر بنالیــــــد زی داور دادگــــــــر
به زودی یکی خوب فرزند یافت یکــــی خوب فرزند دلبند یافت
بفــــــــــرمود زرتشت ننامش پدر مگـــــر خیم زرتشت گیرد پسر
چو هنگام فرهنگش آمد فـــــــراز بدین گونه فرهنگ او کرد ساز
که جان پدر کــــــوفه اندیش باش بی آزار و به دین خوش کیش باش
چو باید شدن زین جهان ای پسر نگــــــر تا به مینوچه بایسته تر
نباشد کس انــدر جهان دیر پای همان مینوی کرده ماند به جـای
(مجله مهر، شماره ۴، سال دوم، ص ص ۳۱۷-۱۳۸)
۱۵- گ به: زروانیان و دهریون، ص ص۶۱-۶۲٫